وحدت وجود نظریهای خردستیز 2 – توصیف 5
وحدت وجود در کتاب ممد الهمم
کتاب ممد الهمم (ص 38) مینویسد:
"بحثى در وحدت وجود
حال گفتارى چند از اساتيد فن در بيان وحدت وجود مىآوريم كه هم در توضيح آن چه گذشته است و هم براى مباحث آتيه جدا مفيد و لازم است، پس گوييم:
آن چه جهان را فرا گرفته نيست مگر وجود و به مثل، همان طور كه در مبحث علم فرمودند چون علم تعلق به معلوم گيرد خداى را عليم گويند و چون تعلق به مراد گيرد مريدش خوانند و چون تعلق به مبصر گيرد بصيرش خوانند و چون تعلق به مسموع گيرد سميعش خوانند و همچنين در ديگر صفات، كه يك صفت بيش نباشد و متعلقاتش بسيار است. همچنين است در اين مبحث كه گوييم به قول عارفى:
مشو أحول، مسمى جز يكى نيست اگر چه ما بسى اسماء نهاديم
آرى:
از كران أزلي تا به كران ابدى درج در كسوت يك پيرهنش ساختهاند
اينك براى تبيين مراد، گفتارى از نسفى در كشف الحقائق و سپس بيانى از حكيم سبزوارى در جامع الاسرار مىآوريم. نسفى گويد:
ما دام كه اسم خداى باقى است و اسم تو هم باقى است، بدين سبب اثبات وجود خداى مىكنيم و اثبات وجود خود هم مىكنيم و خدا را مىشناسى، خود را هم مىشناسى و در مقام شركى و از مقام وحدت دورى. اين معرفت و شناخت تو جز غرور و پندار نيست و اين سخن، تو را جز به مثالى معلوم نشود. مثلا تا دست عزيز، عزيز را اسمى مىداند و خود را هم اسمى مىداند بدين سبب عزيز را غير خود مىداند و خود را غير عزيز مىشناسد. عزيز را ندانسته است و خود را نشناخته كه اگر دست عزيز خود را دانسته بودى و عزيز را شناخته بودى بيقين بدانستى كه عزيز موجود است و بغير عزيز چيزى موجود نيست كه اگر دست عزيز را دو وجود باشد عزيز را دو وجود لازم آيد و اين محال است. زيرا وجود عزيز يكى بيش نيست و امكان ندارد كه دو باشد پس دست عزيز را بغير عزيز وجود نباشد. پس بنا بر اين اسم سر و اسم پاى و اسم دست و اسم روى و اسم جسم و اسم روح، اسماء مراتب عزيز باشند و عزيز اسم جامع باشد. اين چنين كه مراتب اسامى خود را دانستى، اسامى وجود را نيز همچنين مىدان كه «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» كه «إنّ الله خلق آدم على صورته» بدان كه اگر كسى از موم صد چيز بسازد و به ضرورت صد شكل و صد اسم پيدا آيد و در هر شكلى چندين اسامى ديگر باشد (شكل شير ساختيم در شكل شير چندين اسم است مانند سر و گوش) اما عاقل داند كه بغير موم چيز ديگر موجود نيست و اين جمله اسامى كه پيدا آمده، اسامى موم است، كه موم بود كه به جهات مختلف و به اضافات و اعتبارات آمده است.
به هر رنگى كه خواهى جامه مىپوش كه من آن قد رعنا مىشناسم
بدان كه خلق يك صفت است از صفات اين وجود و حيات يك صفت است از صفات اين وجود و علم يك صفت است از صفات اين وجود و ارادت و قدرت، و جمله صفات را اين چنين مىدان. و سماء يك صورت است از صور اين وجود و ارض يك صورت است از صور اين وجود و جماد يك صورت است از صور اين وجود و نبات و حيوان، و جمله صور را اين چنين مىدان و الله اسم مجموع است و جامع جمله صور و صفات اين وجود است.
اين است معنى لا اله الا الله و اين سخن، تو را جز به مثالى معلوم نشود. مثلا در من كه عزيزم، حيات يك صفت است از صفات من و سمع يك صفت است از صفات من و بصر يك صفت است از صفات من و طب و حكمت و جمله صفات را اين چنين مىدان، و سر يك صورت است از صور من و پاى يك صورت است از صور من و روى و پشت و جمله صور را همچنين مىدان، و عزيز اسم مجموع است و جامع جمله صور و صفات من است. پس عزيز نيست الّا جمله. اين است معنى «إنّ الله تعالى خلق آدم على صورته» و اين است معنى «من عرف نفسه فقد عرف ربّه».
حديث عاشقان اين بد سنايى سخن كوتاه شد الله أكبر
يافت آن كه يافت و نيافت آن كه نيافت بدان كه اگر اين وجود به چراغ نسبت كنند اين چراغ را مشكات از خود است و زجاجه از خود است و روغن از خود و نار از خود و اگر اين وجود را به درخت نسبت كنند اين درخت را زمين از خود است و آب از خود و آفتاب از خود و تخم از خود و ميوه از خود است و مغز و باغبان و روغن از خود و خورنده از خود است و اگر اين وجود را به انسان تشبيه كنند اين انسان را قالب از خود است و روح از خود و عقل از خود و علم از خود و جبرئيل از خود و كتاب از خود و كلام از خود و رسول از خود و نبى از خود و امت از خود و اقرار از خود و انكار از خود است و عاشق و معشوق از خود و دوزخ از خود و بهشت از خود است و آن عزيز«1» از سرّ همين نظر گفته:
جهان را بلندىّ و پستى تويى ندانم چهاى هر چه هستى تويى«2»
اما كلام مرحوم سبزوارى:
داد جارويى به دستم آن نگار گفت از اين دريا برانگيزان غبار
مراد از جارو «لا» ى نافيه است. (سنايى گويد: لا، نهنگى است كائنات آشام) در لا اله الا الله، و نگار، اهل ذكر كه به طلاب حق ذكر مىدهند، شرط است كه از درياى وجود بلا تشبيه غبار امكان را بروبد كه امكان لا ضرورت است و موصوفش ماهيات و تعينات كه عدمىاند و مباد كه به وجودى بما هو موجود بر زند كه وجود از صقع وجوب است چه حيثيت امتناع، عدم است اين است كه گويد:
عارف حق شناس را بايد كه به هر سو كه ديده بگشايد
در حوائج خداى را بيند جز شهود خداى نگزيند
و اين است كه همه موجودات مدعى الوهيتند، همه در اثبات الوهيت الله مقهور است و اينكه بعض عرفا گفتهاند موجودى نيست كه پرستيده نشده باشد از براى مشركى و اختصاص ندارد به آفتاب يا آتش يا گوساله سامرى و غيرها كاذب نيست مصدق اين معنى اين است كه خود پرست بدتر است از بت پرست و خود پرستان و تعين پرستان بىشمارند أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ الله الْواحِدُ الْقَهَّارُ (يوسف: 39)."