وحدت وجود نظریهای خردستیز 2 – توصیف 1
وحدت وجود در نگاه شهيد مطهرى 1
در مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (ج 23، ص 168) آمده است:
"عرفا هميشه مستى را- به آن معنا كه خود مىگويند- بر عقل ترجيح مىدهند.
آنها حرفهاى خاصى دارند. توحيد نزد آنها معنى ديگرى دارد. توحيد آنها وحدت وجود است، توحيدى است كه اگر انسان به آنجا برسد همه چيز شكل [حرفى و غيراصيل] پيدا مىكند. در اين مكتب، انسان كامل در آخر عين خدا مىشود؛ اصلًا انسان كامل حقيقى خودِ خداست و هر انسانى كه انسان كامل مىشود، از خودش فانى مىشود و به خدا مىرسد. راجع به اين مكتب هم در جاى خود صحبت مىكنيم"
همچنین در مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى ( ج23 ، ص393) چنین آمده است:
"بيان اول از وحدت وجود
وحدت وجود تعبيرات مختلفى دارد. كثرت وجود كه خيلى روشن است: انسان مىگويد كه موجودات متعدده كثيره متباينهاى هستند كه يكى انسان است، يكى حيوان است (حيوان هم مختلف است)، يكى جن است، يكى ملك است، آن يكى هم خداست، موجوداتى كه بالذات از يكديگر مباين هستند و به تعبير نهج البلاغه بينونتشان بينونت عِزلى است، منعزل از يكديگرند و وجود هر موجودى با وجود هر موجود ديگر بالذات متباين است. شايد تصور اكثر فيلسوفان و غير فيلسوفان همين است. متوسطين از عرفا احياناً مىگويند وحدت وجود يعنى وجود منحصر است به وجود حق (لَيْسَ فِى الدّار غَيْرُهُ دَيّار) اما به اين معنا كه هر موجودى غير از خدا هرچه از عظمت كه داشته باشد بالاخره يك موجود محدودى است، ذات حق وجود لايتناهى است، كمال لايتناهى است، عظمت لايتناهى است، قدرت لايتناهى است، جمال لايتناهى است. اگر موجودات را با يكديگر مقايسه كنيم يكى بزرگتر است، يكى كوچكتر. مثلًا وقتى يك نهر را با يك دريا مقايسه مىكنيم دريا بزرگ است و نهر كوچك. محدود با محدود مىتواند نسبت داشته باشد اما محدود با نامحدود اصلًا نسبت ندارد. اينكه انسان در بينش خود اشياء را بزرگ و كوچك مىبيند با مقايسه مىبيند. وقتى ما مىگوييم اين كوچك است و آن بزرگ، آن كوچك به مقايسه يك شىء ديگر كوچك است و اين بزرگ به مقايسه يك شىء ديگر بزرگ است. در همين امور محسوسه، يك شىء كه هميشه به نظر ما بزرگ مىآيد، وقتى همان را در مقابل يك بزرگتر از خودش مىبينيم خيال مىكنيم كوچك شده. مثلًا يك آدم بلندقد كه هميشه به نظر ما عجيب مىآيد، وقتى با يك آدم بلندقدتر از خودش- كه يك سر و گردن از او بلندتر است- راه برود آدم خيال مىكند كوچك شد. نظر انسان اين است.
عارف وقتى كه عظمت لايتناهاى حق را شهود مىكند (علم لايتناهى، قدرت لايتناهى، كمال لايتناهى) متناهى در مقابل لايتناهى اصلًا نسبت ندارد؛ حتى گفتن اينكه اين بزرگتر است از آن، درست نيست، چون بايد آن را يك چيزى حساب كرد و گفت اين بزرگتر است. لهذا در حديث هم هست كه از امام سؤال كردند: آيا معنى «اللَّهُ اكْبَر» اللَّهُ اكْبَرُ مِنْ كُلِّ شَىْ ءٍ است؟ خدا بزرگتر است از هرچيز؟ فرمود: نه، اين حرف غلط است، اللَّهُ اكْبَرُ مِنْ انْ يوصَفَ خدا بزرگتر است از اينكه به توصيف دربيايد نه بزرگتر است از هرچيز ديگر، كه اشياء قابل مقايسه با خدا باشند، بعد بگوييم ولى خدا از آنها بزرگتر است؛ نه، اصلًا قابل مقايسه نيستند.
اين است كه عارف كه عظمت حق را شهود مىكند (اينجا ديگر وحدت شهود مىشود) قهراً غير او را اساساً نمىتواند ببيند: اگر آن وجود است اينها ديگر وجود نيست، اگر آن قدرت است اينها ديگر قدرت نيست، اگر آن عظمت است اينها ديگر عظمت نيست، اصلًا او شىء است، اينها لاشىء هستند. سعدى يكى دو جا كه خواسته موضوع وحدت عرفانى را بگويد تقريباً در همين سطح گفته نه بيشتر. يكى از شعرهاى معروف بوستان است، مىگويد:
ره عقل جز پيچ در پيچ نيست برِ عارفان جز خدا هيچ نيست
اين مىشود وحدت وجود. بعد خودش اعتراض مىكند، خودش هم جواب مىدهد، مىگويد:
توان گفتن اين با حقايق شناس ولى خرده گيرند اهل قياس
كه پس آسمان و زمين چيستند بنى آدم و ديو و دد كيستند
جواب مىدهد:
پسنديده پرسيدىاى هوشمند جوابت بگويمگر آيد پسند
كه خورشيد و دريا و كوه و فلك پرى و آدميزاد و ديو و ملك
همه هرچه هستند از آن كمترند كه با هستىاش نام هستى برند
اين است معناى اينكه: «برِ عارفان جز خدا هيچ نيست».
شعر ديگرى دارد و شيرين مىگويد:
چنين دارم از پير داننده ياد كه شوريدهاى سر به صحرا نهاد
پدر در فراقش نه خورد و نه خفت پسر را ملامت نمودند گفت
به حقش كه تا حق جمالم نمود دگر آنچه ديدم خيالم نمود
از آنگه كه يارم كس خويش خواند دگر با كسم آشنايى نماند
اين يك نوع وحدت وجود است. اين نوع وحدت وجود را هيچ كس ايراد نمىگيرد.
بيان دوم از «وحدت وجود»
بيان ديگر در باب وحدت وجود اين است كه وحدت وجود نه به معناى اين است كه وجود منحصر به ذات حق است بلكه معنايش اين است كه همه موجودات موجودند به يك حقيقت كه آن، حقيقت وجود است ولى حقيقت وجود مراتب دارد، يك مرتبه او واجب است و يك مرتبه ممكن، يك مرتبه غنى است و مراتبى از او فقير، پس حقيقت وجود حقيقت واحد است. بنابراين وحدت وجود نه اين است كه وجود منحصر به ذات حق است، بلكه حقيقت وجود حقيقت واحد است ولى اين حقيقت، حقيقت ذى مراتب است كه يك مرتبهاش كه مرتبه غنا و كمال است مرتبه ذات حق است. آن شعر حاجى سبزوارى همين را بيان مىكند (به نام الفهلويونمىگويد كه البته اين نسبت چندان درست نيست):
ا لْفَهْلَوِيّونَ الْوُجودُ عِنْدَهُمْ حَقيقَةٌ ذاتُ تَشَكُّكٍ تَعُم
مَراتِبَ غِنَىً وَ فَقْراً تَخْتَلِف كَالنّورِ حَيْثُ ماتُقَوّى وَ ضَعُف
البته اين، بيان ابتدايى است كه براى يك دانشجو در ابتدا اين مسئله را اينطور مطرح مىكنند. ملاصدرا هم البته در ابتدا همين جور مىگويد، ولى بعد با حفظ همين نظريه كه حقيقت وجود حقيقت ذات مراتب است، اين مطلبْ لطيفتر و لطيفتر مىشود تا مىرسد به جاى ديگرى كه بعد عرض مىكنم.
بيان سوم از «وحدت وجود»
نظر سوم در وحدت وجود همان نظريه خاص عرفاست و آن اين است كه وجود، واحد من جميع الجهات و بسيط مطلق است، هيچ كثرتى در آن نيست، نه كثرت طولى و نه كثرت عرضى، نه كثرت به شدت و ضعف و نه به غير شدت و ضعف، حقيقت وجود منحصراً واحد است و او خداست. وجود يعنى وجود حق. غير از حق هرچه هست وجود نيست، نمود و ظهور است (اينها ديگر تعبير و تشبيه است).
غير حق هرچه را كه شما ببينيد او واقعاً وجود و هستى نيست، هستى نماست نه هستى، حقيقت نيست رقيقه است به تعبير خود عرفا، مثل مظهرى است كه در آينه پيدا مىشود. اگر شما شخصى را ببينيد و آينهاى در مقابل او باشد و او را در آيينه ببينيد، آنچه در آينه مىبينيد خودش براى خودش يك چيزى است، ولى آن واقعيتش اين است كه عكس اين است، ظلّ اين است، نمىشود گفت اين يك موجود است آن موجود ديگرى، آن فقط ظهور اين است و بس. اين است كه عارف وجود را از غير حق سلب مىكند و غير حق را فقط نمود و ظهور مىداند و بس. البته در اين زمينهها خيلى حرفها هست. ما در جلد پنجم اصول فلسفه مقدارى در اين زمينه بحث كردهايم.
اينجا يك اختلاف نظر شديد ميان فلاسفه و عرفا پيدا مىشود. فلاسفه هيچ وقت اينجور نمىگفتند. آن نظرى كه صدرالمتألهين در باب حقيقت وجود پيدا كرد- كه حقيقت وجود را صاحب مراتب دانست- به ضميمه يك اصل ديگرى كه تقريباً از آن قلل شامخ فلسفه صدرالمتألهين است و به اين صورت بيان كرد: «بسيط الحقيقة كل الاشياء و ليس بشىء منها» ذات حق كه ذات بسيط الحقيقه است، همه اشياء است و در عين حال هيچ يك از اشياء هم نيست «1»، [تا حد زيادى جمع مىكند ميان نظر عرفا و نظر فلاسفه.] البته عرفا نيز در بيان خودشان بدون اينكه وجودى براى اشياء قائل شوند همين حرف را (بسيط الحقيقة ...) زده بودند ولى نه به اين تعبير و نه با اين پايه، اما ايشان اين را با يك پايه فلسفى بيان كرد يعنى آن مطلبى كه عرفا مىگفتند فقط با اشراق قلبى قابل درك است و با عقل نمىشود آن را فهميد صدرالمتألهين با بيان عقلانى همان مطلب را ثابت كرد. اينجا يكى از آن جاهايى است كه ايشان توفيق داد ميان نظر عقل و نظر عرفان، و يكى از آن نكات بسيار برجسته فلسفه اوست و اين جمله «بسيط الحقيقة كل الاشياء ...» مال اوست. در كتاب بحثى در تصوف دكتر غنى (من تعجب مىكنم از اينها كه چگونه شجاعت دارند در اين حرفها) نوشته كه «اول كسى كه اين جمله را گفت حاج ملاهادى سبزوارى بود» در صورتى كه كتابهاى ملاصدرا پر است از اين جمله، اصلًا يك باب دارد تحت همين عنوان. چون فقط كتاب حاج ملاهادى سبزوارى را احياناً در دست داشته يا از كسى شنيده، خيال كرده اول كسى كه گفته او بوده است.
بنا
بر اين نظريه، تا حد زيادى جمع مىشود ميان نظر عرفا و نظر فلاسفه؛ يعنى صدرالمتألهين
براى وجودْ مراتب قائل مىشود و در عين حال آن حرف عرفا هم تصحيح مىشود كه عالم ظهور
است، چون او وجودى است كه در عين حال اين وجود ظهور است براى وجود ديگر."